سال‌ها بود که این زوج برگزیده‌ی خدا صاحب فرزندی نشده بودند؛ مرد خانه کسی نبود که از این حکایت گله‌ای کند و زبان به سرزنش باز کند اما بانوی خانه خود قرار نداشت و علاقمند بود شویش فرزندانی داشته باشد و همین سبب شد تا خود به جستجوی بانویی دیگر رود؛ باشد که خدا لطفی کند و دامن سبزی به آنان عطا فرماید. آری بانوی خانه برای شویش همسری دیگر برگزید و خدا از همسر دوم فرزندی گرامی تقدیر کرد. زمان زیادی از تولد نوزاد نگذشته بود که برگی تازه از دفتر امتحان الهی باز شد.

ای برگزیده‌ی ما؛ تو را که داعیه‌ی بندگی ما در سر داری؛ تو را که برای دعوت خلق به سوی خود برگزیدیم؛ تو ای پرچمدار طاعت و بندگی و سلحشور میدان نبرد با عصیانگری؛ تو باید همسر جوان خویش برداری و نوزادت را همراه کنی و در سرزمینی بی آب و علف جای دهی.

همسر جوان او به تازگی صاحب فرزند شده بود. پسری زیبا و دلربا داشت. هر مادری در این زمان هزاران آرزو و امید در سر دارد و نقشه های فراوان برای فرداها. در فکر آینده‌ی فرزند است و مهر و محبت مادری خواب را از چشمانش می‌رباید و با هر گریه و ناله‌ی کودک مضطرب می‌گردد. با صدای گریه‌ی طفل هراسان و در پی رفع نیاز دلبندش خواب و خوراک را بر خود حرام می‌کند و شتابان در صدد است تا کودکش را آرام کند. حال او باید شهر و دیار را ترک کند و آواره‌ی بیابان شود. هر مادری در چنین شرایطی زبان به شکوه باز می کند و ناله سر می‌دهد که:

 انصاف است مرا با یک نوزاد بی پناه در بیابانی رها کنی و خود به سوی همسر اول خویش باز گردی؟ چگونه برای خود و کودکم غذا و آب تهیه کنم؟! مگر زمین خدا جایی آبادتر از این جا ندارد و ...

اما او چنین نکرد؛ زبان به اعتراض باز نکرد؛ آه و ناله سر نداد و اظهار درماندگی ننمود. به شویش ایمان داشت و به خدایش:

که خالق من بی حکمت فرمان نمی‌دهد و بیهوده امر و نهی نمی‌کند و او در همان صحرای بی آب و علف پناه من است. اگر خود گفته که برو خود نیز در تامین معاش من و این کودک بی پناه دست اندر کار خواهد شد.

یک مرد و یک زن و کودکی شیرخواره از بابل حرکت کردند و رفتند و رفتند تا به صحرایی بی آب و علف رسیدند. اینجا کوه ابوقبیس است. زمینِ ناهموار و سنگ‌های زمخت، آزار دهنده‌ی هر راکب و مرکوبی است. خانه‌ای نیست و مزرعه‌ای وجود ندارد. جز خزندگان در طول روز و درندگان در شب کسی این جا سکونت ندارد. زمینش با آب بیگانه است و گویی از اول خلقت باران نیز با این دیار غریب است. گرما بیداد می‌کند. آفتاب بی‌رحمانه می‌تابد. خدا را چه حکمتی است که این خانواده ی کوچک را به این دیار خوانده است؟! کنار کوه ابو قبیس زن و شوهر از هم وداع کردند. خدا گفته بود که باید چنین کنند. مرد بازگردد و زن همراه نوزادش در آن وادی بماند. مرد به راه افتاد. نگاه های زن او را بدرقه کرد. او رفت تا در افق‌های دور دست ناپدید شود. هنوز چندان راهی نرفته بود که نگاهی به پشت سر انداخت. دل‌شکسته رو به آسمان کرد. زبان به مناجات باز کرد.

رَبَّنا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتي‏ بِوادٍ غَيْرِ ذي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنا لِيُقيمُوا الصَّلاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوي إِلَيْهِمْ وَ ارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَراتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ (37)

پروردگارا من ذریه‌ی خویش را در سرزمینی بی آ ب و علف  و در کنار خانه‌ات جای دادم. خدای من برای این که اقامه‌ی نماز کنند؛ پس قلب‌های گروهی از مردمان را به سوی اینان روان کن و آنان را از محصولات و میوه‌ها روزی ده، باشد که سپاسگزاری کنند.

ابراهیم این گونه از خانواده‌ی خویش جدا شد و هاجر در بیابان ماند. آفتاب تابید و تابید. کودک آب می‌خواست و مادر نیز. در حالی که فرزند را در آغوش داشت به دور دست نگریست. گویی در پهنه‌ی بیابان بستری از آب خودنمایی می‌کرد. برخاست. هراسان بود و دل‌نگران اما گله‌ای نداشت. کودک را بر زمین نهاد به سرعت به طرف آب حرکت کرد. نزدیک شد، نزدیک شد. اما دریغ از قطره آبی، این همان سرابی است که در بیابان هر مسافری را فریب می‌دهد. به پشت سر خویش نگریست. گویی اطراف اسماعیل را آب فرا گرفته دوباره سرعت گرفت. نزدیک شد. اما از آب خبری نبود. باز هم سراب. هفت بار این رفت و آمد تکرار شد.

خدا را کسی بیاید و بگوید این چه سری است. مادرِ تنها و بیابانِ پهناور و کودکِ تشنه. آسمان ابری ندارد و زمین رحمی باز هم گله نکرد. اگر خدا خداست می‌داند چگونه خدایی کند. بنده را جایز نیست سخن بیهوده گوید. 

طفل پا بر زمین می‌سایید شاید بی‌تاب شده بود و یا با مادر سخنی تازه داشت. هاجر تاملی کرد. درنگ نمود. دیدگانش خطا کرده بودند آیا گوش‌هایش نیز او را فریب می‌داد؟ صدای شر شر آبی. نه ممکن نیست. اگر قطره‌ای آب در این صحرا یافت می شد قبایل بیابان نشین این جا جمع بودند. راستی اگر قرار باشد نمازی در این مکان اقامه شود. مناجاتی برپا گردد. عبادت خدا احیا شود و ... ناگهان در کنار پای اسماعیل درخششی خودنمایی کرد. آب نه که آب؛ بلکه چشمه‌ای جوشید.

هاجر امتحان الهی را به خوبی پشت سر گذاشت. نام او در تاریخ بندگی خدا جاودان شد و درماندگی او در جستجوی آب برای فرزندش؛ نمادی به یاد ماندنی در عبادت حق متعال. امروزه هر مسلمانی که به حج می رود به تقلید از هاجر و به امر خداوند باید سعی در صفا و مروه کند.

مصباح فروزان قلب هاجر خضوع و خشوع در برابر خدای حکیم و مهربان بود و با این خضوع پاداشی بزرگ برای خود رقم زد و مصداق فرمایش امام صادق علیه‌السلام شد. 

لَيْسَ مِنْ عَبْدٍ يَرْفَعُ نَفْسَهُ إِلَّا وَضَعَهُ اللَّهُ وَ مَا مِنْ عَبْدٍ وَضَعَ نَفْسَهُ إِلَّا رَفَعَهُ‏ اللَّهُ‏ وَ شَرَّفَهُ

هیچ بنده‌ای نیست که خود را بالا برد مگر این که خدا او را به زمین زند و هیچ بنده‌ای نیست که که خود را دست کم گیرد (برای خدا) مگر این که خدا او را بالا برد و شرف بخشد.

حکایت این خانواده‌ی کوچک ادامه یافت تا جایی که خدا خشوع ابراهیم را به همگان نشان داد. او خلیل خود را بارها در کوره‌ی سخت آزمون قرار داد و قلب صاف و پاکش را در برابر فرمان الهی به زیبایی به تصویر کشید.

این بار فرمان بس دشوار بود. که ابراهیم سر از بدن اسماعیل؛ تنها فرزندت جدا کن. او چنین کرد و فرزندش نیز به راحتی به مسلخ رفت. 

فرمان خدا از طریق رویای صادقه ابلاغ شد. فرزند را نزد خود خواند و گفت: 

يا بُنَيَّ إِنِّي أَرى‏ فِي الْمَنامِ أَنِّي أَذْبَحُكَ فَانْظُرْ ما ذا تَرى‏

پسرکم من در عالم رویا دیدم که سر از بدن تو جدا می‌کنم! چه می‌گویی؟

اسماعیل که اینک نوجوانی بالغ بود بی‌تأملی پاسخ داد. پاسخی عجیب که باور کردن آن بسیار مشکل است. او با این پاسخ نشان داد ایمان به خدا وا ستواری در این راه ارتباطی به سن وسال ندارد. پاسخ او برای تاریخ بندگی و عبودیت درسی بزرگ است. تامل نکرد؛ درنگ را روا ندانست؛ درصدایش لرزشی نبود؛ از ترس رنگ نباخت و بی‌درنگ گفت:

يا أَبَتِ افْعَلْ ما تُؤْمَرُ سَتَجِدُني‏ إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرين

پدرجان آن چه به آن امر شدی انجام بده؛ ان‌شاءالله مرا از صبر پیشگان خواهی یافت.

 صبر چه کلمه‌ای، چه واژه‌ای. صبر در برابر معصیت، صبر در برابر بلا، صبر برای طاعت و بندگی. خدایا ما را از صبر پیشگان قرار ده. 

او صبر کرد و به راحتی زیر تیغ پدر رفت. راستی خدا را چه استوار مردمانی است در راه بندگی. ابلیس به تکاپو افتاد؛ به سوی ابراهیم شتافت در چهره‌ی پیرمردی دنیا دیده؛ ابراهیم را خطاب کرد: چه می‌کنی؟! آیا کودکی که معصیت خدا را نکرده است ذبح می‌کنی؟! ابراهیم فرمود: فرمان خداست. شیطان گفت: سبحان الله فرمان خدا نیست این فرمان شیطان است. ابراهیم به او اعتنا نکرد. ابلیس از تکاپو باز نایست؛ او به خوبی می‌دانست که اگر ابراهیم چنین کند؛ هیچ کس برای اطاعت امر خدا بهانه‌ای ندارد؛ کدام دستور خدا برای بندگان به دشواری بریدن سر فرزند است و کدام فرمان دشوارتر از خوابیدن زیر تیغ پدر و پای گریز نداشتن است!؟ ابلیس بار دگر نزدیک شد، ای شیخ مردم از تو پیروی می‌کنند اگر تو فرزندت را سر ببری از این به بعد آنان نیز فرزندان خود را در این راه قربانی می‌کنند. ابراهیم اعتنایی نکرد و نهیبی به ابلیس زد.  

راستی کدامیک از بندگان خدا در چنین مقامی باز هم مطیع خداست. به جز از مکتب رهایی بخش انبیا کدامین گروه ادعای دوستی و محبت خدا را می‌تواند داشته باشد. کلید بزرگ تقرب به خدا به جز از این مکتب در کجا یافت می‌شود؟! آیات روشن الهی را بنگریم.

إِنَّ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْراهِيمَ لَلَّذِينَ اتَّبَعُوهُ وَ هذَا النَّبِيُ‏

 نزدیک ترین انسان‌ها به ابراهیم آن کسانی هستند که از او تبعیت می‌کنند و این پیامبر ( نزدیک ترین کس به ابراهیم است.)

آنگاه امیرالمؤمنین می‌فرمایند: ما نزدیک ترین مردم به ابراهیم هستیم و ما از او ارث برده‌ایم و ما رَحِم او هستیم و ما وارثان کعبه هستیم و ما آل ابراهیم هستیم.

فَنَحْنُ أَوْلَى النَّاسِ بِإِبْرَاهِيمَ وَ نَحْنُ وَرِثْنَاهُ وَ نَحْنُ أُولُو الْأَرْحَامِ الَّذِينَ وَرِثْنَا الْكَعْبَةَ وَ نَحْنُ‏ آلُ‏ إِبْرَاهِيمَ‏

خداوند نظام خلقت را این گونه استوار کرده است. هر مخلوقی به مقدار تواضع خویش به خدا و اولیای خدا و دستوارات آسمانی رشد خواهد کرد. این راز بزرگ تربیت در نظام طبیعت است.

خرد آدمی به او فرمان می‌دهد که در برابر عظمت خدا و فرمان او کرنش کند؛ عقل ما را نهی می‌کند که از فرامین آسمانی سر باز زنیم. اگر خدای عالمیان مهربان است که هست اگر حکیم است که هست و اگر اعلم به نیازهای واقعی ماست که هست؛ پس چگونه می‌توان به دستوارات فرستادگانش پشت کرد؟! بایسته است که آدمی به جای این که در برابر دنیا زانوی عبودیت به زمین بزند؛ فقط پیشانی بر خاک عبودیت خالق نهد.